یادداشتهای روزانه یک دیوانه

یادداشتهای روزانه یک دیوانه.

یادداشتهای روزانه یک دیوانه

یادداشتهای روزانه یک دیوانه.

بهار در خون

باز به فصل بهار میرسیم
آغازی نو برای دنیایی کهنه
آره باید خوشحال بود نا سلامتی این رسم دیرینه ی ما بوده وقتی آدم فکر میکنه که چندین و چند صد سال پیش هم اجداد ما در چنین ایامی شاد بودن و به استقبال رویش دوباره ی طبیعت میرفتن حس خوبی بهش دست میده .
اما واقعا اگه اونا جای ما بودن باز اینقدر شاد بودن ؟؟؟
من شنیدم که ایرانیا ی قدیم خیلی با شعور و معقول بودن بعید میدونم اگه حال الان مارو داشتن به خودشون اجازه ی شادی میدادن ...
عید ما دیگه فقط سالگرد تولد دوباره ی زمین نیست . سالگرد تولد حماقت در قرن داناییست آره بهار چند سال پیش بود که امپریال های خودخواه به همسایه و دشمن دیروزی ما (عراق) حمله کردن و با حاکم و مردمش کاریو کردن که  خروسبازها با خروس جنگیه مغلوبشون میکنن .

و اینگونه شد که ما همسایه آمریکا شدیم و به استقبال بهار میرویم . بیخودیم نگرانیم اونا که با ما کاری ندارن هر کی هم گفته که سگ آروم خطرناکتر از سگ پارس کنندس اشتباه گفته.خلاصه اینکه مثل سالهای قبل باید بی خیال از دین و میهن سر اصولگرایی یا سوسولگرایی بحث کرد . مهم نیست که امسال هم ما کلی گشنه داریم مهم اینه که در عوض هر سال کلی روشنفکر تولید میکنیم و این روند به حدی سریع پیش میره که تا چند سال آینده از روشنی این روشنفکرها بدون عینک افتابی نشه جایی رفت.

خلاصه اینکه :

لالا لالا دیگه بسه گل لاله

بهار سرخ امسال مثل هر ساله

هنوزم تیر و ترکش قلبو میشناسه

هنوز شب زیر سرب و چکمه بیداره                       

با سرعت نور پیش به سوی ترکستان ( در مدح ۴ شنبه سوری )

سلام دیشب شبه ۴ شنبه سوری بود . میلیونها تومن هزینه داشت. این هزینه ها میتونست لباسهای نویی بشه به تن اونایی که با معنی لباس نو در نوروز بیگانه اند اما افسوس که همش به جیب کشور چین رفت و باید این جشن ملی مون رو به اونا تبریک گفت ما ثابت کرده ایم که شاد کردن عده ای که وضع مالیشون خوب نیست برامون جالب نیست و اینکه با ترسوندن یه عده به یک حس غرور برسیم خیلی دلپذیر تره . خلاصه اینکه ما همچنان به سمت ترکستان میتازیم و هر از گاهی هم سرعتو بیشتر میکنیم مثل دیشب. ببخشید اگه زیادی وراجی کردم خوشحال میشم اگه نظر شما رو هم بدونم.

علی اشتری

در خدمت خلق بندگی ما را کشت

وندر پی نان دوندگی ما را کشت

هم محنت روزگار و هم منت خلق

ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت

خسرو گلسرخی

((ملاقاتی))

 

آمد

دستش به دستبند بود

از پشت میله ها

عریانی دستان من ندید

اما

یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست

چیزی نگفت

رفت

اکنون اشباح از میانه ی هر راه میخزند

خورشید

در پشت چشمهای من اعدام میشود.

صادق چوبک

یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که میخواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه میفروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند او هم بخوبی آنرا یاد گرفت و بنظرش آن اسم بشکل یک دیزی آمد چندبار صحیح و بدون زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: «دیلی نیوز، دیلی نیوز، دیلی نیوز.» و از ادارهء روزنامه بیرون آماد.

تو ی کوچه که رسید شروع بدویدن کرد. پی در پی فریاد میزد «دیلی نیوز! دیلی نیوز.» بهیچکس توجه نداشت. فقط سرگرم کار خودش بود. هر قدر آن اسم را زیادتر تکرار میکرد و مردم از او روزنامه میخریدند بیشتر از خودش خوشش می آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همینکه بقیه پول خرد یک پنج ریالی تحویل یک آقاءی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم دهشاهی را باو بخشید و رفت هر چه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد آنرا بکلی فراموش کرده بود. ترس ورش داشت لحظه ای ایستاد و خیره نگاه کرد بکف خیابان دو مرتبه شروع بدویدن کرد باز هم بدون آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. یحیی بدهم آنهاءینکه ازش روزنامه میخریدند نگاه میکرد تا شاید اسم روزنامه را از آنها بشنود، اما آنها همه باقیافه های گرفته و جدی و بی آن که بصورت او نگاه کنند روزنامه را میگرفتند و میرفتند.

بیچاره دستپاچه شده بود. باطراف خودش نگاه میکرد شاید یکی از بچه ها ی همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد، اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجه ورجه کرد، اما از آن چیزی نفهمید. روی پیاده رو خیابان فوجی از دیزیهای متحرک جلوش مشق میکرد و مثل اینکه یکی دو بار اسم روز نامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آنرا بگیرد خاموش شد.

سرش را بزیر انداخته بود و آهسته راه میرفت. بسته روزنامه را قایم زیر بغلش گرفته بود و به پهلویش فشار میداد. میترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده بود مبادا روزنامه را ازش بگیرند. میخواست گریه کند اما اشکش بیرون نمیامد. خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه ای که میفروخت چیست. اما خجالت کشید و ترسید.

یکهو قیافه اش عوض شد؛ و نیشش باز شد. از سر و صورتش خنده میریخت پا بدو گذاشت و فریاد کرد: «پریموس! پریموس.» اسم روزنامه را یافته بود.